loading...

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

بازدید : 14
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 10:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

به بهانه سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی

حا.میم تحلیل و نگاهی به کتاب همیشه مربی

ناگفته‌هایی از سیره تربیتی و فرهنگی مربی شهید محمد عبدی در کتاب " همیشه مربی " آمده است. کتابی از انتشارات شهید کاظمی، به قلم حسن مجیدیان که خود از شاگردان شهید بوده و به نوشتن خاطرات او اهتمام ورزیده است. کتاب شهید محمد عبدی به گفته‌ی نویسنده، حاصل کنکاش و گفتگو با بیش از چهل نفر از نزدیکان و دوستان و شاگردانِ مربی فهیم و دلسوزی است که مربی بودن و سر و کله زدن با متربیان را نوعی سلوک می‌دانست. مربی تربیتی بودن بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. مربی شهید محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنی یادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی» که حاوی خاطرات و ناگفته‌هایی از سیره‌ی فرهنگی و تربیتی آن مربی عاشق است ، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.رد پای این نگاه در فصل دوم کتاب، آشکارتر است. آن شهید در نامه‌‌‌ای به پدر بزرگوارش نوشته بود که " خدا مرا درست کرده است برای معلمی‌و مربی‌گری ". او با همین باور و با عشق وافر و تلاشی در خور تحسین، زندگی کوتاه اما شگفت خود را وقف بچه‌های مردم کرده بود. برای او دغدغه تربیت و مراقبت از بچه‌های مردم آن قدر حیثیتی بود که به قول خودش حاضر بود از سر شب تا صبح با نوجوانی در خیابان قدم بزند تا مبادا این بچه در خلوت خود به گناه بیفتد. این مرام او در مقام تربیت بود اما نه به این سادگی و شیرینی! که زخم‌ها و طعنه‌ها و بی مهری‌ها همواره به راه بود و عاقلان علاقمند به حیات همواره زیر گوشِ این مجنونِ طریق نجات، زمزمه‌ها داشتند که بابا زرنگ باش و به فکر خودت باش و کاری و شأنی و زنی و بچه‌‌‌ای اختیار کن و از همین دست تمنیات و حرف‌ها. اما خب او سرخوشانه راه خودش را می‌رفت و افق دیگری مد نظرش بود! سلوک جنون مندانه‌ی خودش را داشت و رهرو وادی عادات و روزمرگی‌ها نمی‌شد و در قواره و چارچوب عاقل‌ها نمی‌گنجید. نشانه‌های این جنون در کلماتِ شاگردان او در صفحات متعدد کتاب، نمایان و مشهود است. از این نکته نمی‌توان گذشت که به رغم قوت محتوا، جان دار بودنِ خاطرات، کاربردی بودنِ روش و منش اخلاقی و تربیتی محمد عبدی، سادگی و کوتاهی جملات و راحت خوانی کتاب؛ این اثر میتوانست به لحاظ دسته بندی و تدوین خاطرات و سیرِ منطقی آن، مناسب تر تدوین شود و از اندک بهم ریختگیِ ساختمان کتاب، بکاهد. شاید به خاطر تجربه‌ی اولِ مجیدیان، بشود با اغماض از کنار این ضعف گذشت. همیشه مربی با تمام این توصیفات، گلِ خوش بویی در گلستانِ معطر کتاب‌های انتشارات شهید کاظمی.

سیدعلی میرموسوی

بازدید : 15
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 13:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

هوالشهید

رفتی و در افقی سبز به او پیوستی

و زمین قصه‌ی پرواز تو را باور کرد

روزی همین جا بودی!

خسته و دلشده و سودازده

کنار ما ت

منای رفتن داشتی

بال و پر به قفس می‌کوبیدی

گریه‌ها داشتی

رود راه انداخته بودی

ناله‌ها سر می‌دادی

دیوانگی‌ها می‌کردی

می‌سوختی

آب می‌شدی

زجر می‌کشیدی

گلویت نا نداشت

پایت زخمی‌بود

روحت تاب ایستایی نداشت

التماس می‌کردی

برای آنها که رفته بودند، نامه‌ها روانه می‌کردی

میگفتی که برایم جایی نگه دارید!

منت رفقای شهیدت را می‌کشیدی آ

ن قدر بر درِ نیمه بازِ شهادت کوفتی؛ تا در فصلی که خبری از سفر و عروج و شهادت و خون دادن نبود؛ راه یافتی!

بار یافتی

قدر یافتی

قبولت کردنت

خریدندت

بردندت

تو را خواستند

پذیرفتندت

شهید شدی

شدی شهید محمد عبدی

من اما

در حاشیه‌ی این جهان

کُنج زندگی

با خستگی

درست وسط تنهایی نشسته ام،

صبور، غمگین، امیدوار، خسته و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

و ادامه دهنده

همین!

یاد میکنم غمِ تو را هنوز...

حا.میم

بازدید : 17
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 13:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

حا.میم

امروز سالگرد شهادت مربی شهید محمد عبدی است. این که از او یاد میکنم و یادآورش می‌شوم برای این نیست که شهید را خرج خودمکنم و از او اعتباری بگیرم و به او شناخته شوم! یاد شهید به خاطر فوق العادگی و ویژگی‌های ناب اوست. در سلوک او دغدغه‌ی بچه‌های مردم ، گریه‌های بی امان، معصومیتی دوست داشتتی، شوق به رفتن و رسیدنفراوان به چشم می‌خورد. او را یاد میکنم تا یادم نرود که چه فاصله‌‌‌ای با او داریم. برای شهیدانه رفت، عبدی گونه زیستنرا محتاجیم.

برچسب ها چرا محمد,
بازدید : 15
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 12:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

حا.میم

مربی بودن یک وظیفه ساده نیست. یک جست‌وجوست؛ جست‌وجویی بی‌پایان برای کشف انسان‌ها، شهید عبدی این جست‌وجو را به خون خود کشیده بود. برای او، مربی بودن چیزی بیشتر از انتقال دانش بود؛ مربی بودن برایش یعنی نشان دادن راهی که هر فرد در دل خود بیابد، شکوفا شود، و به بهترین نسخه خودش تبدیل شود. او باور داشت که در دل هر نوجوان یک دنیا نهفته است، و مربی فقط باید این دنیا را ببیند و به آن شکل دهد. کار مربی یعنی به آتش کشیدن دل‌ها، نه فقط آموزش مغزها. محمد عبدی همیشه می‌گفت که مربی باید از جایی عمیق‌تر از ذهن به انسان‌ها نگاه کند. او می‌دانست که در هر گام، در هر کلمه، حتی در هر سکوت، باید حقیقتی را به دیگران منتقل کند. مربی بودن یعنییادآوری این که انسان‌ها می‌توانند به چیزی بزرگتر از آنچه که فکر می‌کنند دست پیدا کنند، در هر برخورد، در هر حرکت، در هر نگاه. کتاب «همیشه مربی»، نوشته حسن مجیدیان، فرصتی است برای درک عمیق‌تر این فلسفه تربیتی. این کتاب فقط روایت زندگی شهید عبدی نیست؛ بلکه نقشه‌راهی است برای کسانی که می‌خواهند در مسیر مربی‌گری گام بردارند، کسانی که به دنبال چیزی فراتر از آموزش صرف هستند. «همیشه مربی»، یادآوری است که مربی بودن یک مسیر است، یک راه که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

سیدعلی فلاح میرموسوی

بازدید : 14
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 12:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 17
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 12:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

گر به من بگویید که یک ویژگی خاص که از شهید عبدی در یادت مانده باشد، چیست، میگویم: درد داشت و خیرخواه مردمبود! محمد عبدی متولد ۵۵ است، عاشق شهادت و بسیج و مسجد! اهل محله‌ی تهرانپارس است و از آن آدم‌هایی‌ست که فهمیده است مجاهدت واقعی، کف میدان است و در دل نوجوان‌ها! محمد عبدی از آنهایی‌ست که درد دیگران، درد او هم هست و نمیتواند یکجا بیخیال و آرامبنشیند! همین ویژگی، او را تبدیل به آدمی‌کرده بود که اهل حرکت و دویدنبود ... محمد، متولد ۵۵ بود و سال ۷۷، وقتی من دوسال داشتم، در درگیری با اشرار سیستان و بلوچستان به شهادترسید. جالب است که پرانرژی بودنش و معنویتش، هرجا که بود روی بقیه هم اثر میگذاشت و باعث میشد بقیه هم بلند شوند و دو قدم جلوتربروند...

کتاب همیشه مربی را به همه دوستان توصیه میکنم، اگر اهل کار فرهنگی در دانشگاه و مسجد هستید، این را به شما دوبل توصیهمیکنم!

کمتر کتابی هست که اینطور صفحاتش را برگردانم داخل و علامت بزنم! حالا چرا این اینجوری شد؟ شاید چون‌‌ان‌شاالله باید بگذارمش توی یک سیر مطالعاتی و با یک جمعی که علاقه‌مند کار فرهنگی و تشکیلاتی هستند، دوبارهبخوانمش!

عرفان جمشیدی/ فعال فرهنگی

حا.میم

بازدید : 21
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

قبلا چند کتاب از نویسنده خوبِ سمنانی آقای مهدی رضایی معرفی کرده بودم. کتاب " خون؛ براده‌هایی از شهر" به نظرم آخرین اثر ایشان باشد. داستان زنی به نام ربابه که بومیِ خرمشهر نیست و از خانواده‌‌‌ای کولی و دوره گرد است. پدر و مادر او داستان غم انگیزی دارند که باعث شناخته شدن او در شهر شده. او کارش نگهداری و تیمار کبوتر و گاهی هم درمان سنتی این و آن است. در جریان تهاجم ارتش عراق به خرمشهر و نزدیک سقوط شهر او شبها مخفیانه به سمت عراقی‌ها می‌رود و همین مسئله، ظن جاسوس بودن او را تقویت می‌کند. افرادی شبانه او را تعقیب می‌کنند و متوجه می‌شوند که ربابه... این وسط ارتباطات و عشق‌ها و احساساتی هم مطرح است که داستان را با فراز و نشیب و با پرده گشایی از روحیات و پیچیدگی آدم‌ها جلو می‌برد. داستان جالبی بود و خواندنش را توصیه میکنم.

حا.میم

بازدید : 19
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

حا.میم

گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می‌رفت تا فراموش شود، چون محمد فریاد برآورد که «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» _ همه به ریسمان خداوند چنگ بزنید و بیاویزید و پراکنده نشوید _ و ما که هنوز دست و پا می‌زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می‌جستیم، یافته ایم و به یقین رسیدیم. با همان عشقی که اباذر با محمد بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم و برادر، او را ندیده ای؛ دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی‌که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می‌آورد، سایه اش زمین و آسمان را می‌پوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن می‌گوید، می‌بینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیده ام و صورتش را دیده ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را برادر!

سید مرتضی آوینی سال ۱۳۵۸

بازدید : 20
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

من به «خدا» فحش نمی‌دهم!

ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه‌داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می‌زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی‌دهد!» ماهر غرید: «خُب، از آن‌طرف آمده، معلوم است فحش ‌نمی‌دهد!» گفت: «آخر این ارمنی است؛ مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دوتا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدافحش نمی‌دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی‌دانستم #خمینیادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هروقت به چهرهٔ این مرد نگاه می‌کنم، حضرت مسیح [ع] را به‌ یاد‌ می‌آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خداشرط بندگی نیست!» ماهر سر را به طرف صورتِ زخمی‌اسیر چرخاند و چشم‌هایش آبستن اشک شد. ماهر از جمع جدا شد و زیر لب گفت: «محمدرضا! ما داریم با کی می‌جنگیم؟!»

#فاطمه_بهبودی

#پوتین_قرمزهاخاطرات #مرتضی_بشیریمدیر جنگ روانی قرارگاه خاتم‌الانبیاء «ص»

انتشارات سوره‌ مهر صفحه ۲۶.

بازدید : 20
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 12:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

همین‌که می‌بیند کافی استزمستان بود و ‌برف همه جا را سپید کرده بود. ذوالنون مصری از خانه بیرون رفت و مردی را دید که در حال روفتنِ برف بود. برف‌ها را کنار می‌زد و بر روی زمین دانه می‌پاشید. مردِ برف‌روبِ دانه‌پاش، ایمان و دین درستی نداشت. ذوالنّون از کارِ مرد متعجب شد و به او گفت: در این روز برفی، برای چه دانه می‌پاشی؟ مرد پاسخ داد: با آمدن برف، دانه‌ها از دیدِ پرندگان پنهان می‌شود. برای آنهاست که دانه می‌پاشم، و امیدوارم خداوند به سببِ این کار، بر من رحمت آورد. ذوالنون به او گفت: چه کار بیهوده‌ای! خداوند عملِ کسی را که ایمان و دین درستی ندارد نمی‌پذیرد. مرد پاسخ داد: حتی اگر نپذیرد، می‌بیند؟ ذوالنون گفت: آری، می‌بیند. مرد گفت: همین برای من بس است. همین کهمرا می‌بیند کافی است.

سال بعد، ذوالنون به حج رفت و در آنجا دوباره با این مرد روبرو شد. برف‌روبِ دانه‌پاشِ سال پیش، هم‌اکنون عاشقانه در حال طواف بود. مرد به ذوالنون گفت: یادت می‌آید که گفتی پروردگار از من نمی‌پذیرد؟ می‌بینی چگونه از من پذیرفت؟ از من پذیرفت و مرا به راه آشنایی آورد و جان و دلی آگاه موهبت کرد. می‌بینی چگونه از من پذیرفت؟ مرا به خانه خویش فراخواند و حیران راه خود کرد و از آنهمه بیگانگی و دوری رهایی بخشید.

این داستانِ زیبا و لطیف را عطار نیشابوری در تذکرة‌الاولیاء و مصیبت‌نامه آورده است:

«و نقل است که گفت: در سفری بودم. صحرا پُربرف بود. گبری را دیدم دامن در سر افگنده و به صحرا بیرون می‌رفت و ارزن می‌پاشید. گفتم: «ای دهقان! چه دانه می‌باشی؟» گفت: «مرغان امروز چیزی نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به بر آید و خدای رحمت کند.» گفتم: «دانه‌ که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.» گفت: «اگر نپذیرد بیند آنچه کنم؟» گفتم: «بیند.» گفت: «مرا این بس باشد.» گفت: «چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشق‌آسا در طواف.» گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به بر آمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانهٔ خودم خواند؟»

(تذکرة‌الاولیاء‌، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۷)

گفت: چون صحرا همه پربرف گشت

رفت ذوالنّون، در چنان روزی، به دشت

دید گبری را ز ایمان بی خبر

دامنی ارزن درافکنده به سر

برف می‌رُفت و به صحرا می‌دوید

دانه می‌پاشید و هرجا می‌دوید

گفت ذوالنّونش که «ای دهقانِ راه

از چه می‌پاشی تو این ارزن پگاه؟»

گفت: «در برف است عالم ناپدید

چینهٔ مرغان شد این دم ناپدید

مرغکان را چینه پاشم این قَدَر

تا خدا رحمت کند بر من مگر»

گفت ذوالنونش که «چون بیگانه‌ای

کی پذیرد، از تو، تو دیوانه‌ای؟»

گفت «اگر نپذیرد این بیند خدا؟»

گفت «بیند» گفت «بس باشد مرا»

رفت ذوالنّنون سوی حج، سالی دگر

بر رخ آن گبر افتادش نظر

دید او را عاشق‌آسا در طواف

گفت «ای ذوالنون چرا گفتی گزاف؟

گفتی آن نپذیرد و بیند و لیک

دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

هم مرا در آشنایی راه داد

هم مرا جان و دلی آگاه داد

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند

هم مرا حیران راه خویش خواند

هست در بیتُ الله‌ام همخانگی

باز رَستَم زان همه بیگانگی»

(مصیبت‌نامه، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۱۵)

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 12
  • بازدید کننده دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 3506
  • بازدید کلی : 3531
  • کدهای اختصاصی