دیروز گواهینامهی جدید و تمدیدی ام رسید. سال ۸۳ که اولین بار گواهینامهی خودرو گرفتم را یادم هست. رفتم شهرک آزمایش. صورتم کُرک و پشمیمختصر داشت! کتاب تاملی بر نهضت عاشورا هم زده بودم زیربغل.که اگر آنجا علاف شدم؛ بخوانمش. از همان موقع اهل همین مسخره بازیها بودم. افسر که ریش و یقه و کتابم را دید؛ خندهی بامزه ای زد و گفت حاجی برو یک! رفتم یک و دو و سه و پارک دوبل و... خلاصه قبول شدم. اسفند همان سال رفتم برای موتور. یادم هست ایام فاطمیه بود. پیراهن مشکی داشتم. کلی موتور سوارِ حرفهای موانع را زده بودند. نوبت من که شد؛ یهو افسر با خندهی بلند گفت: حاجی ببینم چه میکنی؟همه چشمها به من بود. فکر کن موتوریهای اینکاره نتوانسته بودند و مالیده بودند به قندیلها. حالا منِ جوجه بسیجیِ تابلو چه میخواستم بکنم؟خلاصه پریدم پشت موتور با ناامیدی و با حسِّ اینکه چیزی برا از دست دادن ندارم؛ گاز موتور را گرفتم و تمام موانع را رد کردم! چه تشویق و هورایی کردند من را. احساس میکردم امت حزب الله را سربلند کرده اماز آن روزها بیش از بیست سال گذشته! عمری رفته! لابد بعضی از شما دوستان که الان این مطلب را میخوانید آن وقتها در عالم ذرتشریف داشتید!!
خلاصه قدر عمر را بدان دوستم. زود میگذرد وانشاالله خوب و پُر ثمر بگذرد.