دیشب در پمپ بنزین خلج آبادِ کرج یکی از نوجوانان سابقِ طلبه و نره غولهای امروزی را دیدم. یک ماشین بزرگ و مشکی و خفنی داشت که ندانستم چی بود اصلا. از طلبگی همان اوایل در آمده بود و رفته بود دنبال کسب و کار و وضعی بهم زده بود الحمدلله. میان حرفها از مشورتهای اشتباه و دندههای کاذبی که چندسالی از عمرش را به حبط و هدر داده بود نالید و گلایه کرد و فحشِ یواش داد. راست میگفت بچه ام. کم نبودند در یک دوره ای، عدهای که مالِ طلبگی و کسوت حوزوی نبودند؛ آمدند و بُر خوردند و امید بستند و بعد انکشف شد که برای این راهِ سخت آفریده نشده اند. بعضیها زود فهمیدند و رفتند پی کارشان. برخی دیرتر و برخی هم به نظرم هنوز نمیدانند مالِ چه کاری و اهلِ چه راهی هستند! من غالبا از مشورتهای بی محابای برخی رفقا، مُعجبم! بابا چه جراتی دارند بعضیها. همان وقت یک دوستِ باحالِ مجردی داشتیم که به متاهلها مشورت میداد با ایشان کاری ندارم! دلسوز بوده لابد! آن متاهلِ سادهی صمیمیرا عاشقش هستم!!
بازدید : 1
يکشنبه 13 ارديبهشت 1404 زمان : 11:06
