چند شب داشتم در لب تاپی که اصلا از آن استفاده نمیکنم؛ چرخ میزدم. کلی از عکس از رفقا پیدا کردم. از جمله عکس مرحوم حسن کرمانیرا(نفر سمت چپ). خیلی دلم سوخت. عجب رفیق نابی بود. گاهی یادش میکنم. همان وقتها در جمع ما یل و اسطورهای بود. مجمع اضداد بود. موتور سنگین سوار میشد و در عین حال شعرهای مریم حیدرزاده را میخواند. میاندارِ قدرِ هیات بود اما تاریخ تولد رفقایش را یاد داشت و برنامه میچید و خوش خرج و دست به جیب بود. کله شق و دیوانه و اهل کارهای پیش بینی نشده و اهل دستگیری و لوطی منشی و قلیان و قهوه خانه نشینی بود ولی زبان انگلیسی اش هم خوب بود و هوای نوجوانان را داشت و به دردهایش رسیدگی میکرد. یک نوجوانی به من میگفت: حسن کرمانی، برای من باب الحوائج بود! چه در بودنش و چه بعد از مرگش. داغ حسن از آن داغهاست که فراموش نمیشود. فقط ۲۶ سال داشت. با موتور بین دو اتوبوس گیر افتاد و سرش پکید و رفت. همین آدمِ عجیب و غریب و پُر از ضد و نقیضها، دیوانهی حضرت رقیهبود و بالای نامههایش مینوشت: بسم رب الرقیه... آه یادش واقعا به خیر. رحمت بر او . رفیق یعنی این که بعد اینهمه سال، باز برایش آه بکشی دوستانم همه از دستم رفت دل به هر پاکدلی بستم رفت
بازدید : 2
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 10:36
