loading...

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

بازدید : 5
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 10:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حا.میم

ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عجبود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه‌ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده‌ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می‌خواست ما را ببرد و مسیر کاروان‌های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می‌کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده‌ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده‌ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم‌های قدیمی‌و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمانعجمی‌خواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و‌های‌های گریه می‌کرد. از ایرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه می‌کرد. راننده هم همین طور‌هاج و واج مانده بود. توی این باغ‌ها نبود و فضای محمد را نمی‌دانست. هی به من می‌گفت:" حاجی این چرا گریه می‌کنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟" گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن." نزدیک مقصد کمی‌آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می‌گفت این چرا گریه می‌کنه؟" برگشت نگاهم کرد؛ چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. گفت:" علی؛ من می‌دونم اینجا شهید می‌شم. از امام زمانخواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه."۱۶ بهمن صبح جمعهبود که شهید شد!

راوی: علی احمدی، همرزم شهید کتاب همیشه مربی،انتشارات شهید کاظمی، صفحه‌ی ۱۶۹ و ۱۷۰

حا.میم

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 35
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 242
  • بازدید کننده امروز : 223
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 243
  • بازدید ماه : 262
  • بازدید سال : 379
  • بازدید کلی : 404
  • کدهای اختصاصی